سلام ....
يه روز سرد،تنگ غروب،گريه امانش رو بريد
غصه ي ناتموم اون تازه به اولش رسيد
.
ميگفت كه من بايد برم، خسته ام از اين زمونه
خسته بود از اين آدما ، كسي كه اونجاست ميدونه
تنها به فكر يكي بود ، سفر رو شايدم نره
اما اوني كه تو فكرشه، خودش دعا كرد كه بره
اي خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
با تمام گناهها و دل سنگم نميدونم چرا فاطميه اينقدر ميخوام بتركم.....
راستي بالاخره از يغما جونت هم نوشتيااااااا . . . دلت خنك شد؟
التماس دعا ....
يامحمد و علي