• وبلاگ : به صحرا شدم...عشق باريده بود!
  • يادداشت : عدالت...
  • نظرات : 8 خصوصي ، 29 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام ....

    يه روز سرد،تنگ غروب،گريه امانش رو بريد

    غصه ي ناتموم اون تازه به اولش رسيد

    .

    ميگفت كه من بايد برم، خسته ام از اين زمونه

    خسته بود از اين آدما ، كسي كه اونجاست ميدونه

    .

    تنها به فكر يكي بود ، سفر رو شايدم نره

    اما اوني كه تو فكرشه، خودش دعا كرد كه بره

    .

    .

    اي خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

    با تمام گناهها و دل سنگم نميدونم چرا فاطميه اينقدر ميخوام بتركم.....

    .

    .

    راستي بالاخره از يغما جونت هم نوشتيااااااا . . . دلت خنك شد؟

    .

    .

    التماس دعا ....

    يامحمد و علي

    پاسخ

    آخه چند جور ستاره داريم!!!...بعضياشون که رفتن و شرمنده کردن...اما نبايد که اين مدلياشون فراموش بشن...تکليف اينا چيه؟؟؟؟که وقتي حتي تا آسمون هم رفتن آب ا آب تکون نميخوره.....*آره...از يغما هم نوشتم!!!...برکته!!!*در ضمن کاش دل همه سنگ بود....چه خوب ميشد...نه؟