اي شب كه خفته بودي و فردا نمي شدي
از چار سو نسيم سحر مي وزيد و تو
مانند غنچه هاي خزان وا نمي شدي
حتي به قفل كهنه هم نمي خوري
كاش اي كليد گم شده پيدا نمي شدي
كاري به كار خوب و بد شب نداشتم
اي صبح اگر تو اين همه زيبا نمي شدي
اما چگونه مي توان از خوبيت نگفت
وقتي اسير سايه شبها نمي شدي
از بهروز ياسمي
خدايا آبروي من را به توانگري نگه دار
و شخصيت من را با تنگدستي از بين مبر
تا مبادا از روزي خواران تو روزي بخواهم
و از آفريده هاي بد کردار طلب مهرباني کنم
و در حالتي قرار گيرم
که به تعريف و تمجيد کسي که به من چيزي داده بپردازم
و از کسي که مرا از امکاناتي منع کرده است بدگويي کنم
شاد بودن، هنر است
.شاد كردن، هنري والاتر
زندگي صحنه يكتاي هنرمندي ماست؛
،هر كسي نغمه خود خواند از صحنه رود
.صحنه پيوسته به جاست
.خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد