دوتا کبوتر بودن
از همون اولاي اولا بود که با هم بودن
از همون اولايي که ياد گرفتن اوني که اون بالاست و آبيه آبيه آسمونه
از همون اولايي که ياد گرفتن پرواز واسه کبوتر مثل نفس مي مونه واسه آدما
-هي...ميياي از اين به بعد با هم نفس بکشيم...
-فکر بدي نيستاآآآ....
يه روز يکي از کبوترا زخمي شد
-يه چيزي رو مي دوني؟ که ديگه نمي تونيم با هم پرواز کنيم....
_اوهوم..
بعدش هم رو کرد به آسمون و رفت...
کبوتر زخمي اول بالش زخمي شد بعدم دلش از همه ي زندگي يه چيز قشنگ تو ذهنش موند اونم پرواز کبوتر بود...
_ديدي نقشم گرفت؟...ميخواستم پرواز کردنتو ببينم...
اون يکي رفت ..اين يکي موند..
اون يکي فقط پرواز کرد...اين يکي ديگه هيچ وقت نپريد
اون يکي فقط آسمون رو ديد...اين يکي به يه دل آسموني رسيد