• وبلاگ : به صحرا شدم...عشق باريده بود!
  • يادداشت : كوير را چه حكايت با دريا آخر...؟!!!
  • نظرات : 9 خصوصي ، 24 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    دوتا کبوتر بودن

    از همون اولاي اولا بود که با هم بودن

    از همون اولايي که ياد گرفتن اوني که اون بالاست و آبيه آبيه آسمونه

    از همون اولايي که ياد گرفتن پرواز واسه کبوتر مثل نفس مي مونه واسه آدما

    -هي...ميياي از اين به بعد با هم نفس بکشيم...

    -فکر بدي نيستاآآآ....

    يه روز يکي از کبوترا زخمي شد

    -يه چيزي رو مي دوني؟ که ديگه نمي تونيم با هم پرواز کنيم....

    _اوهوم..

    بعدش هم رو کرد به آسمون و رفت...

    کبوتر زخمي اول بالش زخمي شد بعدم دلش از همه ي زندگي يه چيز قشنگ تو ذهنش موند اونم پرواز کبوتر بود...

    _ديدي نقشم گرفت؟...ميخواستم پرواز کردنتو ببينم...

    اون يکي رفت ..اين يکي موند..

    اون يکي فقط پرواز کرد...اين يکي ديگه هيچ وقت نپريد

    اون يکي فقط آسمون رو ديد...اين يکي به يه دل آسموني رسيد

    پاسخ

    يکي بود يکي نبود....يکي رفته بود يکي مانده بود...مانده بود و ...گريه کرده بود....-يغما- ....مانده بود با دل آسماني....رهگذر آمد و آتش زد....رهگذر...ميگذرد...