بابا حافظ من . خودش مي گفت ... كه برهم ريخت ... حالا چي رو روي چي ريخت يا چي رو به هم زد نمي دونم نميگفت .... ولي اين رو يادمه كه جوري شد كه همه تو خونه هاشون اسم بابا حافظ من بود .. حالا كتر شده ... همه حرفاي بابا حافظ من رو خوندن ... مثلا بچه هاي تبريز ستار و باقر شون ... بچه هاي تنگستون ... مدرس ... امام عزيزم ...
شهيدا ... خيلي ها هم حرف بابا حافظم رو نشنيدن ... حتي حرف عمو هام رو هم حتي حرفاي اون عمو عشقي ام ... عمو خيام رو مي گم ... برا همين هم كاري با چرخ فلك نداشتند ...حتي اون ور آبي هم صدا كرد...
حتي برو بچه هاي عشقي سر گذر ما هم يه بار واسه هر بار خاطر خواه شدنشون يه سري به بابا حافظ من مي زنن ...
در مباحث كلونش هم كه بابا حافظ هميشه مي گفت ... بايد برسي بالا تا بهت بگن ... من بهت نمي گم ... نگفت ... به تو هم كه گفت...
خموشششش .... تكه كلامش بود ...
سليمونش نتونست ولي وقتي قرار شد چرخ برگرده يهم بريزه ... موريانه تونست ...
اصلا چي شد ؟
چه ربطي داشت نه ؟
بي خيال ... من هم يه زنگ تفريح بودم ...برا شوما ...
يا حق