يکي بامدادن به فصل بهارجواني به باغي فتادش گذاربشاخي،گلي ديد خوش رنگ وبوکه از جان و دل گشت مشتاق او گلويش بيفشرد و کردش جداز گلهاي ديگر به جورو جفا چو آن گل شد جدا ز شاخ درختبيفتاد در دست آن تيره بخت بکرد از طريق تحسر نگاهبه ياران و از دل براورد آه بگفتا که اي خواهخران عزيزبراي شما هست اين روز نيز گذاريد آرايش خود کناربگيريد در زير برگي قرار