صحرا - پيام‌هاي ارسالي ?RSS=0 صحرا - پيام‌هاي ارسالي fa ParsiBlog.com RSS Generator Sat, 04 May 2024 19:34:02 GMT صحرا سلام بچه ها...بزرگا...حاج آقاها...خانوم خانوما...عيدتونم مبارك....همين! اينم بخونين همشو....!...قشنگه....تا ديدين طولانيه نزنين آرشيو يا حذف پيام!....كلي وقت گذاشتم تا تايپش كردم....عيدتونم مبارك....راستي تو اين عيد عيدي هم ميدن؟؟ا...؟؟؟كيا؟؟؟بزرگترا به كوچيكترا مگه نه؟؟؟پس يالا...ميگذره ها! *** محمد لرزيد.عرق بر تمام وجودش نشست.روحش به سان کبوتري که به اضطراب افتد ,تکان هاي شديد خورد.حرارت عجيبي در وجودش پديد آمد که بعد ها آن را بدين گونه بيان کرد: ((احساس کردم که مرگ بر جسمم و زندگي ملايم و لطيفي بر قلب و روحم چيره شده)). در سرش دوار و در گوشش طنين افتاد ,يک مرتبه از ميان نور صدايي شنيد که گفت:محمد!... محمد مضطرب جواب داد:کيست؟... صدايي از ميان نور گفت:جبرئيل. محمد گفت:جبرئيل؟ صدا گفت:بخوان. محمد با وحشت برخاست,بيرون آمد,به اطراف نگاه کرد.کسي نبود.*صحرا*ي بي لک,ماه بي سايه.بالاي سر را نگريست,تلالو ستارگان,نگاه هاي ماه... همين. دوباره همان نور جلوه گر شد.محمد صدا را براي بار سوم شنيد که گفت: _بخوان. محمد جواب داد:نمي توانم بخوانم. صدا باز هم گفت:محمد,بخوان...بخوان... دستي که کتابي را گرفته بود,در مقابل او پديد آمد.کتاب در ميان حرير سپيدي بود. دوباره صدا بلند شد و گفت: _زبان باز کن و بخوان...اين ها را با من بگو. چشمه اي از قلب محمد بيرون جهيد و اين کلمات را با فرشته گفت: ((بخوان به نام خدايي که خلق کرد.خلق کرد انسان را از علق)). ((بخوان که خداي تو کريم ترين وجودهاست.خدايي که به وسيله قلم تعليم داد و به انسان چيزهايي که نميدانست ,آموخت...)) و صدا خاموش شد. آن فشار,آن لرزه,آن حرارت,آن نور خيره کننده,اين ها نيز يک مرتبه خاموش شدو پريد.خستگي فوق العاده اي بر جسم محمد افتاد و عرق از بدنش سرازير گرديد. محمد آن کلمات را دوباره به خاطر آورد و به تنهايي تکرار کرد.مدتي به آسمان نگريست و همان نور و درخشندگي را باز همه جا ديد. بي اختيار به سجده افتاد و گريست. ............... صداي او را وزش نسيم سحري نوازش مي داد. -زين العابدين رهنما- *** http://maktub.parsiblog.com/Feeds/34396/ <span class="mb">سلام بچه ها...بزرگا...حاج آقاها...خانوم خانوما...عيدتونم مبارك....همين! اينم بخونين همشو....!...قشنگه....تا ديدين طولانيه نزنين آرشيو يا حذف پيام!....كلي وقت گذاشتم تا تايپش كردم....عيدتونم مبارك....راستي تو اين عيد عيدي هم ميدن؟؟ا...؟؟؟كيا؟؟؟بزرگترا به كوچيكترا مگه نه؟؟؟پس يالا...ميگذره ها! *** محمد لرزيد.عرق بر تمام وجودش نشست.روحش به سان کبوتري که به اضطراب افتد ,تکان هاي شديد خورد.حرارت عجيبي در وجودش پديد آمد که بعد ها آن را بدين گونه بيان کرد: ((احساس کردم که مرگ بر جسمم و زندگي ملايم و لطيفي بر قلب و روحم چيره شده)). در سرش دوار و در گوشش طنين افتاد ,يک مرتبه از ميان نور صدايي شنيد که گفت:محمد!... محمد مضطرب جواب داد:کيست؟... صدايي از ميان نور گفت:جبرئيل. محمد گفت:جبرئيل؟ صدا گفت:بخوان. محمد با وحشت برخاست,بيرون آمد,به اطراف نگاه کرد.کسي نبود.*صحرا*ي بي لک,ماه بي سايه.بالاي سر را نگريست,تلالو ستارگان,نگاه هاي ماه... همين. دوباره همان نور جلوه گر شد.محمد صدا را براي بار سوم شنيد که گفت: _بخوان. محمد جواب داد:نمي توانم بخوانم. صدا باز هم گفت:محمد,بخوان...بخوان... دستي که کتابي را گرفته بود,در مقابل او پديد آمد.کتاب در ميان حرير سپيدي بود. دوباره صدا بلند شد و گفت: _زبان باز کن و بخوان...اين ها را با من بگو. چشمه اي از قلب محمد بيرون جهيد و اين کلمات را با فرشته گفت: ((بخوان به نام خدايي که خلق کرد.خلق کرد انسان را از علق)). ((بخوان که خداي تو کريم ترين وجودهاست.خدايي که به وسيله قلم تعليم داد و به انسان چيزهايي که نميدانست ,آموخت...)) و صدا خاموش شد. آن فشار,آن لرزه,آن حرارت,آن نور خيره کننده,اين ها نيز يک مرتبه خاموش شدو پريد.خستگي فوق العاده اي بر جسم محمد افتاد و عرق از بدنش سرازير گرديد. محمد آن کلمات را دوباره به خاطر آورد و به تنهايي تکرار کرد.مدتي به آسمان نگريست و همان نور و درخشندگي را باز همه جا ديد. بي اختيار به سجده افتاد و گريست. ............... صداي او را وزش نسيم سحري نوازش مي داد. -زين العابدين رهنما- ***</span> Tue, 22 Aug 2006 01:12:00 GMT خانه هاي کوچک امروزي را دوست نميدارم!همه تنگ هم...در آن خانه ها تنها خياط هايي زبر دست پرورش داده مي شوند! که ببرند و... بدوزند و... بپوشانند...! خانه قديمي مادربزرگم را دلتنگم!حوضي و تالاري و بادگيري...! که صدا به صدا نرسد...! http://maktub.parsiblog.com/Feeds/63325/ <span class="mb">خانه هاي کوچک امروزي را دوست نميدارم!همه تنگ هم...در آن خانه ها تنها خياط هايي زبر دست پرورش داده مي شوند! که ببرند و... بدوزند و... بپوشانند...! خانه قديمي مادربزرگم را دلتنگم!حوضي و تالاري و بادگيري...! که صدا به صدا نرسد...!</span> Thu, 05 Oct 2006 15:58:00 GMT سلام بچه ها...بزرگا...حاج آقاها...خانوم خانوماا........ ميدونم كه هنوز يكم زوده...اما خب...ميترسم ديگه قبل از لحظه ي رسيدنش نتونم بيام و ........ كه هم بهتون تبريك بگم...از ته ته دل...... و هم اينكه بخوام واسه من و واسه همه دعا كنين...... الكي هم نكين باشه ..كه قبول نيست.... وقتي دعا ميكين به اسم صدا كنين و براشون دعا كنين...انقد حال ميده! خلاصه همين... همين همين! http://maktub.parsiblog.com/Feeds/51420/ <span class="mb">سلام بچه ها...بزرگا...حاج آقاها...خانوم خانوماا........ ميدونم كه هنوز يكم زوده...اما خب...ميترسم ديگه قبل از لحظه ي رسيدنش نتونم بيام و ........ كه هم بهتون تبريك بگم...از ته ته دل...... و هم اينكه بخوام واسه من و واسه همه دعا كنين...... الكي هم نكين باشه ..كه قبول نيست.... وقتي دعا ميكين به اسم صدا كنين و براشون دعا كنين...انقد حال ميده! خلاصه همين... همين همين!</span> Sat, 23 Sep 2006 02:41:00 GMT