منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیمُ ملامت کشیمُ خوش باشیم
که درطریقت ما کافریست رنجیدن
کم کم دارم فکری میشوم که این دست دیگر مهارتش به نوشتن را گم کرده؟!!
جدا که نمیتوانم! دوباره به ماننده ی عهد قبل بنویسم.(دیگر ماضیه تکرار نمیشود؛افسوس)
راست که نویسندگانُ شاعرانُ و میرزا بنویس هایی چون من و اصلا من نه، همان اهالیِ اهل ذوق را باید از کارهای سخت و ضمخت که پوست دستشان را اوف می کند!!! معاف کرد.آنها را باید لای زرورق هایی سیمین پیچیدُ در سرزمین گل و بلبل مومیایی کرد.که مبادا خم به ابروی کمان معشوقشان در دیار خیال بیفتدُ کمیت شعر هاشان بلنگد.
البت که حقیقت هم همین است ها.که این جماعت اگر ترکی بردارد ذوقشان،دیگر لطایف روحشان می پرد..اینها را چه به پلشتی های این روزگار.چه به غم نان.چه به خیال نا آسوده از نبودِ شِندر قاز پول در جیب مردان.چه به شرمندگی آبروداران زمین در نگاه مردم بی مقدار.
ولی باید اعتراف کنم که اگر این جماعت را از سرزمین خیالُ گلُ بلبل به در آوری ، نفسینمیتوانند پس دهند،می میرند.
خودم که میرزا بنویس بود به یک دلیلِ معجزه آسایِ نایاب هنوز کنارِ کاغذ آفتابی می شوم، چرا که از آن تاریخ که به خدمت این شرکتِ (؟) در آمده ام اصلا دیگر دلم به نوشتن نمی رود.سرُ کار داشتن با بسته های بارُ کارهای سختُ غریب برای دستان من، وَر رفتن با ماشین هایی که غول های بی سرُ تَهی هستند برای خود.کار با جر ثقال،کار با لیفت تراک، کار با دست ، کار با چنگُ دندان.البت نه برایِ من،برای آن کارگر پایین تر از من و به اصطلاح تحصیل در رشته ای که سنگُ گِلُ آهن سرُ کار دارد دیگر ذوقیُ حوصله ای در انسان باقی نمی گذارد.انتظار داری از میانِ این جماعتی که کارگری میکنندُ هر کدام دو جایِ دیگر هم به غیر از اینجا کار می کنند شاعری چون فلان ها و بهمان ها در آید.غم نان و صدای شکم خالی مگر می گذارد؟
اما باید بجنگی.یعنی بجنگم و شاید برای ماندن ، خود را در نوشتنِ وقت و بی وقت حل کنم.
آخر کسی نبود بگوید تو که آخرش باید در بتن و خاک و آهن ، شب و روز بگذرانی و پشت یک هوار نقشه بخوابی دیگر درد نوشتنت چه بود؟تو که کار فعلی ات حتی برای تفکرُ درس خواندن هم جایی ندارد چه دخلت به ذوقُ قریحه و شعرُ...این چیزها؟
اصلا همه اینها به کنار،غمُ مشکلاتِ خودت کم بود که دردِ مردم را میخواهی بفهمی؟بنویسی؟
اصلا به قول بعضی: چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است.فکر خودت باش.به تو چه که در این ملک چه می گذرد؟چه گذشته؟چه میشود؟که می آیدُ که میرود؟که می دزدد؟که شب گرسنه میخوابد؟زندگی ات را بکن،گوشهایت را بگیر، چشم هایت را ببند، زبانت را هم که بده گربه ببرد.
شاید هم اینها درست باشد؟نمی دانم؟روزگار خواهد گفت.اما یک دلیل دارم.
که با این همه ضمختیِ کارُ گوشه دار بودن رشته ی تحصیلیُ همین زندگیِ روز مره ام که تیزیِ گوشه هایش تن را هم پاره میکند،باز گاهی گذرم به کاغذو قلم می آُفتد.نه برای فرار از اینها که گفتم،نه،اینها دیگر همیشه هستندفمن ترسی ندارم که بخواهم از ایشان فرار کنم.شاید مرا از نوشتنُ خواندنُ فکر کردن دور کنندف اما اینها را نمی توانند از من بگیرندة،روحم را نمی توانند بگیرند.
من چیزی دارم که باقی ندارند!!؟؟
دلیلی دارم که از همه ی دلایل سر است.چیزی که اصلا همهن است که به نوشتن می کشاندم.به فکر کردن.به خواستنِ به بودن.به امید
مهرُ عشقِ اوست که می کِشدم و تو میدانی،میدانی که چرا میگویم.
حقیقتا میدانی که چه نقشی داری در تنفسِ افکارُ چشیدن اشعارُ بازی کردنِ خوابهایم.
چه کرده ای با من؟همهچیزم شده ای،آمدیو بردی ،بردیهمهوجودم را.درذهنم.درتنم.من، تو شدمو تو مرا درخودکشیدی.میدانیکه تورامینویسم.برای تو مینویسم.به عشق تو، به اُمید تو،به بودن با تو،به نیازِ دستم به دستان تو.
خیالم این است که روزی که اینها را میخوانی، نفست که به این کلمات میرسد، جان میگیرند.سبز میشوند.گُل میکنند.بالا می آیند.تو را در بر میگیرند.و از من و برای من آنها تو را می بینند.تو میشوی گل سرسبدی میانِ این جمع لطایفِ خلقتِ خیالیِ من.می دانی که تمامِ نرمیُ حسُ خواستِ من به ترک نکردنِ کاغذ،خودِ توست،ادیب خاتونِ من.
درمیانِ اینهمه گوشهُ تیزیُ ضمختیُ سیاهی، درغرقه این خرابه ی شهرِ همیشه خوابِ همیشه آشوب ، در پشتِ پرده های عشق پوشِ این روزگار، تنها نورِ چراغِ توست که مرا در میابد و می کشاند.نجات میدهد.همان گونه که همیشه نجات بخش بوده و هست.اُمیدِ توست که مینوازد این تارِِ دل را.
آخ که دستانت چه خوب مرا دریافت.همه چیزم را مدیونِ آن نگاهِ نخست میدانم.چه شبی بود آن شبِ مقدس.در میانه ی خلوت و سکوتِ آن همه همهمه ی حَرَم که برای ما شنیده نمی شد.هنوز قرمزیِ نوکِ بینی ات در خاطرم هست.چقدر منتظر ماندی.چگونه شد که برگشتی؟در آن هُجومِ تردیدُ دو دلی؟چگونه مرادیدی؟ار آنجاکه گنبدِحَرَم معلوم نبود؟
از ستاره بپرس، برق چشمان تو را از زمین میبیندُ هنوز پا برجاست؟باچه رویی میدرخشد؟
میدانم که تو راو خودم را به واسطه ی بهانه های آن کودک ها ی 4ساله ی درونمان به همیشه شاد خواهم دید...
تو را خواهم نوشت به بهانه ی همان صدا کردن هایِ سوالیت
23/7/86